نارنجستان

۰۲ مهر، ۱۳۸۹

صبح



داشت تمام بدنش می‌لرزید ، نمیدونم از چه بود ولی‌ هوا هنوز سوز نداشت کاش می‌دونست که شب انقدر هم طولانی نیست ، ازش چیزی نپرسیدم فقط بدون این که چیزی بگه پتو رو از دستم قاپید و توش مچاله شد ، دلم براش سوخت نحیف تر از اتفاقاتی که براش می‌‌افته بود ،سرش رو از زیر پتو بیرون کشید و با صدایی که از ته چاه درمی آمد گفت: تو هنوز اینجایی ؟ بدون این که جوابی‌ بشنوه ادامه داد برو از اینجا می‌خوام تنها بمیرم بعد هم چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید...
هنوز صبح نشده بود...

هیچ نظری موجود نیست: