نارنجستان

۰۸ مهر، ۱۳۸۹

تاریکی‌



با من سخن بگو از بغضی که شکست از چشمی که تر شد از دلی‌ که تنگ شد ....
با من سخن بگو از همه خوبیها از همه بدی‌ها ......
با من سخن بگو که فاصله بدجور افتادست میان دلهامان.....
 با من سخن بگو تا رمقی مانده در این جان خسته....
با من سخن بگو که دلم آشیانه بی‌ قراریهای  توست.....
 با من سخن بگو که دیگر تاب دیدن چشمان مقمومت را ندارم...
با من سخن بگو تا وقت هنوز باقیست.....
 با من سخن بگو....
سخن بگو......

۰۶ مهر، ۱۳۸۹

کودکی

چقدر د‌ل تنگ بود وقتی‌ که داشت از گذشته حرف می‌‌زد انگار که رفته باشه به اون روزا گاه گاهی آهی می‌کشید ، خوب نگاهش کردم حسرت رو می‌‌شد تو چشماش دید...گفتم اینجوری که نمی‌شه گذشته رفت تموم شد به آینده فکر کن با حسرت نگاهم کرد و گفت : کسی‌  که همه چیزش رو از دست داده باشه آینده براش فقط یه کلمه است...فقط یه کلمه...

۰۴ مهر، ۱۳۸۹

پاییز‌


پاییز‌ای عابر کوچه‌های باران 
دیریست که در آینه باغ پیدایی
و در کوچه‌های طلایی با خورشید می‌‌آیی

ستاره


نمیدونم چرا اینطوریه !! کارهاش ، حرف هاش ، همه چیزش با بقیه فرق می‌کنه مثلا همین دیشب داشت ستاره‌ها رو می‌‌شمرد
دلم نیومد چیزی بگم که تو چشمم مستقیم نگاه کرد و گفت: تو هم فکر میکنی‌ من دیونه شدم ؟!؟!؟
از پشت که نگاهش کردم دلم فرو ریخت دستی‌ به موهای درهمش کشیدم و گفتم : بذار موهاتو شونه کنم خیلی‌ بهم ریخته تازه کلی‌ هم بلند شده، بعد از مدتها لبخندی زد و گفت نه دیگه مهم نیست دیگه حتا بلند شدنش هم مهم نیست و با انگشتش یه ستاره تو آسمون نشونم داد و گفت ببین اون ستاره توه می‌‌بینی‌ چقدر قشنگه ؟!
مونده بودم چی‌ بگم سیگاری روشن کرد و ادامه داد به شمردن...

۰۲ مهر، ۱۳۸۹

دخترک


میدونستم به حرفام گوش نمیده فقط سر تکون می داد ، میدونستم حواسش پی‌ دخترکی بود که روبرومون پشت پنجره نشسته بود....لبخندی از تمسخر تحویلم داد و گفت : باید برم حرفات رو هم کتاب کن شاید روزی خونده شه ! و رفت....

گربه



وقتی‌ رسیدم ، تو حیات نشسته بود بی‌ توجه به اطرافش پوک محکمی به سیگارش زد و همونطور که صورت بچه گربه بیچاره رو گرفته بود بین دو دستش دود سیگارش رو زد تو صورتش ، گربه بی‌چاره در تلاش بود که از تو دستای سرد یخ زدش خودشو بیرون بکشه ، رو کرد به من و گفت ببین فرق تو با گربه اینه که این از دود بدش میاد ولی‌ تو دوستش داری، خندم گرفته بود از مقایسش و گفتم فقط همین؟ چشاش برقی زد که انگار چیزی کشف کرده گفت نه این زیادی ساکت و تو زیادی حرف می‌‌زنی‌...

صبح



داشت تمام بدنش می‌لرزید ، نمیدونم از چه بود ولی‌ هوا هنوز سوز نداشت کاش می‌دونست که شب انقدر هم طولانی نیست ، ازش چیزی نپرسیدم فقط بدون این که چیزی بگه پتو رو از دستم قاپید و توش مچاله شد ، دلم براش سوخت نحیف تر از اتفاقاتی که براش می‌‌افته بود ،سرش رو از زیر پتو بیرون کشید و با صدایی که از ته چاه درمی آمد گفت: تو هنوز اینجایی ؟ بدون این که جوابی‌ بشنوه ادامه داد برو از اینجا می‌خوام تنها بمیرم بعد هم چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید...
هنوز صبح نشده بود...

جای خالی‌




خسته و تنها جلو پنجره نشسته بود ، نمیدونم داشت به چی‌ فکر میکرد که اینجوری بهمش ریخته بود ، اشکاشو رو گونه هاش میدیدم توان بر خواستن نداشت، با صدای زنگ در به خودش اومد و دستشو گرفت به زانوش و بلند شد و آهسته زیر لب گفت...این نیز بگذرد

آواز



هوای دلش بدجوری پاییزی شده بود....


رفت تو حیات که مثل همیشه اینجور وقتا زیر درخت


 آواز بخونه....در رو پشت سرس بست ولی‌ صداش رو نشنیدم

۱۲ شهریور، ۱۳۸۹


کاش اونقدر بزرگ بودی که بزرگی‌ خدا رو نادیده بگیری ، اون وقت می‌‌شد نشست پای صحبتات ، اون وقتا با روزگار بهتر تا میکردی