اولین قدم هایی که برداشت همه شروع کردن به تشویق کردن وقتی به رو سنّ رسید خدا میدونه چی تو دلش میگذشت با چشمان پر از اشکی که از همه پنهان کرده بود به تشکری کوتاه بسنده کرد و با سکوت به سر جاش برگشت حال خوبی نداشت و من هزاران سوال بی جواب تو ذهنم داشتن وول میزدن تو این فکر بودم که چرا هیچی نگفت اون بالا که رو کرد به من و گفت با من میای بدون معطلی گفتم آره ولی کجا؟؟؟؟
تمام طول راه سکوت کرده بود و هیچی نمی گفت تو گیروداربودم که ازم خواست هرچه تو ذهنم میگذره ازش بپرم ولی چی میپرسیدم ؟!؟!!؟!
سوال هام یادم رفته بود...فقط...چی شد که به این جا کشیده شد...؟!؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر