نارنجستان

۱۶ فروردین، ۱۳۸۹

خاطره

کاش می‌‌فهمیدی که من هم همچون تو دردی دارم جان سوز ، آهی دارم سرد
کاش میفهمیدی که غربت هم آن چنان زیبا نیست،
کاش می‌فهمیدم که دلت از سنگ است
کاش میفهمیدی که غرورت بی‌ جاست
آه... راستی‌ فراموشت نشود آن جا زیر قالی توی کرسی خانه کنار پنجرهٔ رو به حیاط نامه‌ای هست از آن تو
کاش بخوانیش خط به خط
آری آن تصویر گنگ در میان خطها من معصوم آزرده به غم
منی با هویت دردم
منم آن دخترک هم بازی با ماهی‌ ها
منم آن سنگ صبور کبوترای باغچه
چه بگویم از اینجا ؟؟
آسمانش همه بارانیست
و زمینش همه گمراهی است
دیروز مطربی را دیدم از دیار گل و بوسه آوازی میخواند گوش خراش...
چه شبی بود یادت هست ؟؟
همه ی ستاره‌ها می‌‌رقصیدند و چه خوب ماه بانو بنده نوازی میکرد
چه شبی بود یادت هست ؟؟ 
 که سهراب چه زیبا خواندی و من همه سر تا پا گوش به نوای دل سهراب...
ولی‌ من هنوز می‌خوانم حوض نقاشی خالیست...!!!

هیچ نظری موجود نیست: