از پشت قاب پنجره وقتی که خندیدی
یک دل نه صد دل عاشقم کردی... نگو این را نفهمیدی
آرامشت را خوب من٬ هر روز می دیدم
و تو آن دلواپسی ها را نمی دیدی؟؟
گلدان قلبم بود و بذر مهر ورزیدن
بر دانه ی مهر خودت هر روز تابیدی
تا کم کم رنگ و رویت مهربان تر شد
تا اینکه کم کم شعرهایم را پسندیدی
پهنای کوچه کمتر از دلبستگی ها بود
وقتی که از باغ نگاهم میوه می چیدی...
حالا که دیگر٬ قدر شعرم را نمیدانی
حالا که از رسم و رسوم عشق٬ رنجیدی
حالا که جز این بی قواره آسمان من
در آسمان هر کس و ناکس درخشیدی٬
رفتم که دیگر بر نگردم٬ نه نمانده هیچ
بحث و سوال و پاسخ و ابهام و تردیدی
نه جان من ... حرف مرا هرگز نفهمیدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر