نارنجستان

۱۱ فروردین، ۱۳۸۹

تکرار بهار

ای ماجرای آبی پرواز تا خدا
ای انتهای مرز تمام گذشته ام
ای بی ریاترین نفس پاک یاس ها
با نام تو کتاب وفا را نوشته ام
در زیر دانه های قشنگ تگرگ عشق
من بودم و خیال تو و یک سبد بهار
یک آٍمان شکوفه زیبا و پاک یاس
از آن طلوع مانده برایم به یادگار
ای مهربان ترین از تپش غنچه های ناز
ای سرگذشت رویش رعنای عاطفه
ای دست تو پناه هزاران گل سپید
ای چشم تو حکایت دریای عاطفه
بی تو شکست خاطره های بلوغ عشق
بی تو غروب واژه رویا همیشگی ست
بی نو ترانه های محبت غریبه اند
چشم تو شهر آبی درمان تشنگی است
بر گرد ک.چه دل آلاله ها هنوز
در آرزوی لحظه دیدار مانده است
چشمان صد هزار شقایق به یاد تو
تا صبحگاه عاطفه بیدار مانده است
برگرد ای تراوش شبنم ز برگ یاس
برگرد و باز ترجمه کن انتظار را
برگرد و داستان دلم را مرور کن
تکرار کن برای بهار غزل را

هدیه‌ای برای من

باورت میكنم !

چون كه من همچون تو

راز دلی دارم در حبس ابد . . .

كه هر سال در روز تولدم مرورش میكنم !

یاد یگتنه روز ورودم را به این جهان خاكی !. . .

پس تو هم مانند من باش و بخوان

كه صدای باران به هیچ كس جز خالق یكتا بند نیست !

و فقط اوست كه میداندت !

تو نیستی‌

تو نیستی

اما من برایت چای می ریزم

دیروز هم

نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم

دوست داری بخند

دوست داری گریه کن

و یا دوست داری

مثل آینه مبهوت باش

مبهوت من و دنیای کوچکم

دیگر چه فرق می کند

باشی یا نباشی

من با تو زندگی می کنم

۰۹ فروردین، ۱۳۸۹

حالا

از پشت قاب پنجره وقتی که خندیدی

یک دل نه صد دل عاشقم کردی... نگو این را نفهمیدی

آرامشت را خوب من٬ هر روز می دیدم

و تو آن دلواپسی ها را نمی دیدی؟؟

گلدان قلبم بود و بذر مهر ورزیدن

بر دانه ی مهر خودت هر روز تابیدی

تا کم کم رنگ و رویت مهربان تر شد

تا اینکه کم کم شعرهایم را پسندیدی

پهنای کوچه کمتر از دلبستگی ها بود

وقتی که از باغ نگاهم میوه می چیدی...

حالا که دیگر٬ قدر شعرم را نمیدانی

حالا که از رسم و رسوم عشق٬ رنجیدی

حالا که جز این بی قواره آسمان من

در آسمان هر کس و ناکس درخشیدی٬

رفتم که دیگر بر نگردم٬ نه نمانده هیچ

بحث و سوال و پاسخ و ابهام و تردیدی

نه جان من ... حرف مرا هرگز نفهمیدی

گاهی

چرا همیشه از آیینه و نور بگوییم
گاهی هم از تاریکی و فولاد بگوییم
گاهی بجای ستودن عشق
آنرا محکوم کنیم
مجازاتش، حقیقت!!
ببیند که به اسم او، چه ها نمیکنند؟
بگذاریم که دلش ز خیانت بشکند

گاهی هم صلح را بازداشت کنیم
و بفرستیم به میدان جنگ
بگذاریم که لمس کند وحشت مردن و خون سرخ و گرم

گاهی از صداقت بازجویی کنیم
که تو کجا بودی وقتی که دروغ
دردلها پرسه می زد و ریا می فروخت؟

بیایید گاهی وفاداری را به دادگاه طلاق بفرستیم
و بیاندازیم وسوسه را بر جانش
و بگذاریم زُل زند چشمهای وقاحت بر چشمهایش

گاهی بر گلوی وحدت شمشیر تیز تفرقه گذاریم
بگذاریم بلرزد از وحشت تکه تکه شدن
بگذاریم که بکشد رنج اختیار

گاهی به عصمت گناه تزریق کنیم
بگذاریم تب کند ز لذت
بشناسد پشیمانی

گاهی تعادل را ببریم بر سر پرتگاه افراط
بگذاریم بریزد دلش ز ترس
و بلغزد تلو تلو خوران به درّهء تفریط

گاه بِدَریم لباس محرمیت را ز شریعت
بگذاریم تا بچشد عریانی شرم

بگذاریم گاه روح جسدش را غسل دهد
و لمس کند سردی مرگ

گاه دُعا را ببریم به بخش سرطان
بگذاریم ببیند به چشم، درد و یأس

گاه سکوت را بیاندازیم در کندوی همهمه
بگذاریم که کلافگی نیشش زند
نداند چکار کند؟
بدَوَد هر طرف ز مرهم درد

و گاه شعر را بیاندازیم در یک سلول با جفنگ
بگذاریم بیاموزد نا هماهنگی و نا موزونی
و فراموش کند لحظه ای هر چه نظم و حرف شاعرانه و همرنگ