نارنجستان

۲۵ مهر، ۱۳۸۹

یاد تو



اه این چه رویای شومی است که سر تا سر وجودم را در درون خود فرو برده است
باید بروم ....
آری باید از این رویا بیرون کشم تا رمقی مانده در این جان ملول
آری باید بروم.....باید بروم....

۲۱ مهر، ۱۳۸۹

۱۹ مهر، ۱۳۸۹

تنهایی



مرا تنهایی بس عظیمی‌ فرا گرفته است
تو را در میان چار چوب رویا‌هایم جستجو می‌‌کنم 


ناله باد‌های سرد پاییزی سکوت دنبال دار این خانه را به مثال تگرگ می‌‌شکند
مرا تنهایی بس عظیمی‌ فرا گرفته است


از چار سؤ که بنگری این کویر بی‌ هیچ همچنان ادامه دارد 


مرا تنهایی بس عظیمی‌ فرا گرفته است
که حتا رویای بی‌ تو بودن هم رامش نمی‌‌کند


گوش بسپار به صدای‌ های های باد‌ در میان درختان بی‌ ریشه 
گویی که همین حال خواهند مرد


از کجا شنیده‌ای که خورشید غروب کرده که این چنین شتابان به سوی مرگ میدوی


کاش آن ستاره نحس روزگارانم  هر چه زود تر راه خاموشی طی‌ کند
آاه ..... مرا تنهایی بس عظیمی‌ فرا گرفته است


نیمی از شب گذشت ،  آسوده باش او دیگر باز نخواهد گشت

۰۹ مهر، ۱۳۸۹

من و اینجا


کاش می‌فهمیدی که من هم هم چون تو دردی دارم جان سوز ، آهی دارم د‌ل خراش
کاش می‌فهمیدی که غربت هم آن چنان زیبا نیست
کاش می‌فهمیدم که دلت از سنگ است
کاش می‌فهمیدی که غرورت بی‌ جاست 
راستی‌ فراموشت نشود آن جا زیر قالی توی کرسی خانه کنار پنجرهٔ رو به حیات نامه‌ای هست از آن تو
کاش بخوانیش خط به خط
آری آن تصویر گنگ میان خطها من معصومه آزرده به غم 
منی با هویت دردم
منم آن دخترک هم بازی با ماهی‌ها
منم آن سنگ صبور کبوتر‌های باغچه
چه بگویم از اینجا؟؟
آسمانش بارانیست
و زمینش همه گم راهیست
دیروز مطربی رادیدم از دیار گٔل و بوسه آوازی میخواند گوش خراش...
چه شبی بود یادت هست همهٔ ستاره‌ها می‌رقصیدند و چه خوب ماه بانو بنده نوازی میکرد
چه شبی بود یادت هست که سهراب چه زیبا خواندید و من همه سر تا پا گوش به نوای دل سهراب...
من هنوز هم می‌خوانم حوض نقاشی خالیست...!!!



سوال



اولین قدم هایی که برداشت همه شروع کردن به تشویق کردن وقتی‌ به رو سنّ رسید خدا میدونه چی‌ تو دلش می‌‌گذشت با چشمان پر از اشکی که از همه پنهان کرده بود به تشکری کوتاه بسنده کرد و با سکوت به سر جاش برگشت حال خوبی‌ نداشت و من هزاران سوال بی‌ جواب تو ذهنم داشتن وول میزدن تو این فکر بودم که چرا هیچی‌ نگفت اون بالا که رو کرد به من و گفت با من میای بدون معطلی گفتم آره ولی‌ کجا؟؟؟؟
تمام طول راه سکوت کرده بود و هیچی‌ نمی گفت تو گیروداربودم که ازم خواست هرچه تو ذهنم می‌گذره ازش بپرم ولی‌ چی‌ می‌پرسیدم ؟!؟!!؟!
 سوال هام یادم رفته بود...فقط...چی‌ شد که به این جا کشیده شد...؟!؟!