اه این چه رویای شومی است که سر تا سر وجودم را در درون خود فرو برده است
باید بروم ....
آری باید از این رویا بیرون کشم تا رمقی مانده در این جان ملول
آری باید بروم.....باید بروم....
کاش میفهمیدی که من هم هم چون تو دردی دارم جان سوز ، آهی دارم دل خراش
کاش میفهمیدی که غربت هم آن چنان زیبا نیست
کاش میفهمیدم که دلت از سنگ است
کاش میفهمیدی که غرورت بی جاست
راستی فراموشت نشود آن جا زیر قالی توی کرسی خانه کنار پنجرهٔ رو به حیات نامهای هست از آن تو
کاش بخوانیش خط به خط
آری آن تصویر گنگ میان خطها من معصومه آزرده به غم
منی با هویت دردم
منم آن دخترک هم بازی با ماهیها
منم آن سنگ صبور کبوترهای باغچه
چه بگویم از اینجا؟؟
آسمانش بارانیست
و زمینش همه گم راهیست
دیروز مطربی رادیدم از دیار گٔل و بوسه آوازی میخواند گوش خراش...
چه شبی بود یادت هست همهٔ ستارهها میرقصیدند و چه خوب ماه بانو بنده نوازی میکرد
چه شبی بود یادت هست که سهراب چه زیبا خواندید و من همه سر تا پا گوش به نوای دل سهراب...
من هنوز هم میخوانم حوض نقاشی خالیست...!!!