دودی از سیگارش گرفت و لبی از فنجون قهوش ، خیره شد به قاب خالی رو دیوار ، تمام این سالها جرات نکردم بپرسم این قاب خالی چیه...
نگاهشو به من انداخت و گفت : میدونم که برات سواله ولی اینو بدون همه آدمها تو زندگیشن یه قاب خالی دارن ولی من جرات کردم زدمش رو دیوار که همیشه ببینمش و یادم باشه...
بقیه حرف هاش رو نفهمیدم ، داشتم تو تو ذهنم دنبال یه قاب خالی میگشتم که به تو رسیدم ...
قاب خالی ، قلب خالی ، من نیست شدم از این هم خالی بودن ...
تمام این سالها تلخی قهوه هم نتونست تلخی نبودنت رو از وجودم پاک کنه ... من سالهاست که قهوهام را با شکر نمیخورم