نارنجستان

۰۴ مرداد، ۱۳۹۰

من و خودم



من با خودم حرف میزنم 
من با خودم بلند بلند فکر می‌کنم 
من با خودم قهوه می نوشم 
 من با خودم فیلم میبینم 
 من با خودم به پیاده روی میروم
 من با خودم شاملو و فروغ می‌خوانم 
 .....من با خودم خاطرات گذشته را مدام مرور می‌کنم .... آنجایی که من و تو ما بودیم 
 آن جایی که با هم سینما می‌رفتیم و در خلوت پارک قدم میزدیم  
   و ما من شد !  
   من با خودم در پارک قدم میزنم
 من با خودم بّر لب سکوی پارک مینشینم و به قوها نگاه می‌کنم
   من  با خودم دوست هستم


پی‌ نوشت: می‌شه گاهی هم تنها بود و از بودن لذت برد




۲۱ اسفند، ۱۳۸۹

قاب خالی‌



دودی از سیگارش گرفت و لبی از فنجون قهوش ، خیره شد به قاب خالی‌ رو دیوار ، تمام این سالها جرات نکردم بپرسم این قاب خالی‌ چیه...

نگاهشو به من انداخت و گفت : می‌دونم که برات سواله ولی‌ اینو بدون همه آدم‌ها تو زندگیشن یه قاب خالی‌ دارن ولی‌ من جرات کردم زدمش رو دیوار که همیشه ببینمش و یادم باشه...

بقیه حرف هاش رو نفهمیدم ، داشتم تو تو ذهنم دنبال یه قاب خالی‌ می‌گشتم که به تو رسیدم ...
 قاب خالی‌ ، قلب خالی‌ ، من نیست شدم از این هم خالی‌ بودن ...

تمام این سالها تلخی‌ قهوه هم نتونست تلخی‌ نبودنت رو از وجودم پاک کنه ... من سالهاست که قهوه‌ام را با شکر نمیخورم


۱۹ اسفند، ۱۳۸۹

پسرک


پسرک همان طور که داشت با ماشین اسباب بازیش بازی میکرد و تو حال خودش بود بی‌ هوا از مادرش پرسید:مامان چرا بابا نمیاد خونه؟؟

مادر هم با لبخند گفت: آخه آدرس خونمون رو بلد نیست!

صدای در اومد مادر با شتاب به طرف در رفت و با چند پاکت نامه برگشت 
پسرک لبخند
  مهربانش رو به مادر حواله داد و پرسید پس چرا پستچی بلده؟!؟
مادر سکوت کرد و چشمان خیسش رو از روی پسرک دزدید


پی‌ نوشت: ندارد



۱۷ اسفند، ۱۳۸۹

به مناسبت روز زن



سر خاک هی‌ نره میزد و عربده می‌کشید 
یکی‌ میگفت ساکتش کنید از هوش رفت
اون یکی‌ میگفت یه لیوان آب قند بهش بدید داره سکته می‌کنه
از اون طرف صدا اومد که‌ای بابا بذارید گریه کنه خودشو خالی‌ می‌کنه ، چغندر که خاک نکرده شوهرش بوده
ولی‌ کی‌ می‌دونست تو این همه سال...
هیچ کس اون لحظه به فکر من نبود که از دیدن جای خالیش به مرز جنون رسیدم
کی‌ می‌دونست که شعله عشق من خامش شدنی نیست
کی‌ می‌دونست که همسر فقط اونی نیست که با یه مرد زندگی‌ می‌کنه 
کی‌ می‌دونست که این همه سال که رفت ، این همه سال که خاطره شد برای من بد از مرگش ،
 این سالا من زنش بودم که هیچ کس منو نشناخت
آره دلم می‌خواد فریاد بزنم من زنش بودم.... من بودم که شبها سرشو میزشت تو سینه من و از غصه هاش میگفت ، این من بودم که روزها سنگ صبورش بودم ... این من بودم
حالا که رفته چه؟؟ به کجا پناه ببرم از این بی‌ کسی‌؟؟ به کی‌ بگم درد این دل بیقرارم رو 
به کی‌ بگم این که اینجا نشست داره نره می‌زنه و نقششو خوب بازی می‌کنه ، فقط یه بازیگر که حتا خبر نداشت این کسی‌ که زیر خاک کرده بیمار بود


پی‌ نوشت : دلم واسه هر دوشون سوخت هم اون که ناله زد هم اون که سکوت کرد 

۲۳ بهمن، ۱۳۸۹

غربت



این بار مو‌هایم را به دست باد می‌‌دهم شاید عطر مو‌هایم تو را به این دیار کشاند  دل‌ به راهت دادم توفیری نکرد ... غربت بد دردی است عزیز