نارنجستان

۰۸ دی، ۱۳۸۹

تو



کاش بودنهایت آنقدر بود که نبودنت را باکی نباشد


گفت بودی تا برگردی برایم زیر این سقف کبود جایی هست؟؟


بی‌ تو اما هیچ جایی جای ماندنم نیست


وسعت این شهر از تاب من گذشته است


بگو... بگو چه کنم این نبودن‌ها را


خیال هم که باشی‌  باز هم، شیرینی‌

۱۵ آذر، ۱۳۸۹

کودک



من عاشق اون دستای کوچکم که که بی‌ مهابا عشق را هدیه میدهد،
 همان دستانی که با همه کودکیش برای مادر دلگرمیست،
 همان داستانی که اشک را بی‌ هیچ پرسشی از گونه‌های مادر پاک می‌کند
و با لبخند می‌گوید : وقتی‌ گریه میکنی‌ زشت میشی‌، وقتی‌ می‌خندی مثل گًل سرخ میشی‌، پس بخند که همیشه گًل باشی‌